شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟

استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را 

بیاوراما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی

به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد

پرسید:چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو

میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت

ترین، تا انتهای گندم زار رفتم

استاد گفت: عشق یعنی همین

شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟

استاد به سخن آمد که:به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به

یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد

پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:به جنگل رفتم و

اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو

بروم، باز هم دست خالی برگردم

استاد باز گفت:ازدواج هم یعنی همین..............!!

 

کجایی؟

 

شوق دیدار معشوق

 

 

ای قلم در حرفات اثری نیست

 

 

 

از معشوق برای من خبر نیست

 

 

ای خدا این هفته هم سپری شد

 

 

از معشوق من خبری نیست

 

 

پروانه ها سوختنددر پایان عمر شمع

 

 

از جدای این دلم من خون شد

 

 

 

چه کسی می گویدجدایی انسان را درد مند نمی کند

 

 

صبر عاشق را لبریز نمی کند

 

 

از چشمامم دل تنگ نشوید به راه همچنان نگاه کنید

 

 

نگذار قلب منتظرم خون شود

 

 

این هفته هم آمدو رفت از مشوق خبری نیست

 

 

روزها را می شمارم تا هفته دیگر شود

 

 

قلبم از غصه داغدار شد

نوشتن از چیزی که در هیچ مکتبخانه ای نمی اموزند ولی همه

 

 به نوعی ان را از بر هستند برای نویسنگان بزرگ هم بسیار

 

 مشکل است چه رسد به من که ان را فقط حس کردم .

 

 عشق همچون بزری است که در قلب هم پاشیده شده ولی

 

 در افرادی این بزردر قلبشان ریشه می دواند و در بعضی دیگر

 

بزر تازه می ماند تا شاید روزی صاحبش ابی بر روی این بزر

 

بپاشد و به رشد ان کمک کند . بحث سر این است که که

 

 چگونه می توان عامل این اب پاشی را شناخت و اگر کسی

 

 ان را شناخت چگونه می تواند رشد این بزر را جاودانه کند .

 

 مشکل من و بسیاری از جوانان که تازه به وجو این بزر در

 

 قلبشان پی برده اند این است که عامل را چه گوته شناسایی

 

 کنند .

 

 

بگریز از این بزر که عاشقت کرد         بگریز از این قلب که جاه طلبی را از راه به در کرد

 

 

گذشتن از این بزر شاید راحت باشد ولی پیامد های بسیاری

 

 دارد که جبرانش گاهی ممکن نیست . من خودم به تنهایی

 

 هنوز نمی دانم که چرا عاشق شدم ؟ ایا غیر از این است که

 

 معشوقه را در خیالات حود می بینم ؟

 

 ایا براستی لیلی نام تمام دختران ایران زمین است یا که این

 

 تنها بازیچه ی دوران جوانی من است که مرا به اسارت خود

 

 برده ؟ اسارتی نا تمام که قفس ان با نام عشاق ساخته شده

 

 و شیون من در ان بی فایده است .

 

 به کجا بگریزم و فریاد کمک بر اورم . چه کسی به یاری من می شتابد !؟

 

 کاش کسی بود که به یاری من بشتابد و مرا از این دریاچه ی

 

 عشق نجات دهد !

 

 

 

 

 

تو می دانی که من 
 

 

از میان همه نعمتهای این جهان ،

 

آن چه را برگزیده ام و دوست می دارم ، تنهایی است .

 

این نگهبان سکوت ،

 

شمع جمعیت تنهایی،

 

راهب معبد خاموشی ها ،

 

حاجب درگه نومیدی ،

 

سالک راه فراموشی ها ،

 

چشم بر راه پیامی ، پیکی

 

گرمی بازوی مهری نیست .

 

خفته در سردی آغوش پر آرامش یاس ،

 

که نه بیدار شود از نفس گرم امید.

سر نهادست به بالین شبی

 

که فریبش ندهد عشوه ی خونین سحر .

 

"ای پرستو که پیام آور فروردینی"

 

بگریز از من ، از من بگریز!

 

باغ پژمرده پامال زمستانها

 

چشم بر راه بهاری نیست .

 

گرد آشوبگر خلوت این صحرا

 

گرد بادی است سیه ،

 

گرد سواری نیست ...

نوروز

 نوروز

شاید دویدن در کوچه های خاکی شهر باشد

پیشاپیش بادبادکی که پرواز نمی کند

و دلهره یُ گم شدن عیدانه ها

در جیب های کم عمق کت و شلوارهای آهار دار نو

 

نوروز

شاید جست و خیزی شادمانه باشد

در بستر علف های تازه رو

در همهمه ی آش رشته

و هیاهوی کاهو سکنجبین

در روز دردانه« سیزده بدر»

 

نوروز

شاید دست هایی باشد

چفت شده در هم

و پچ پچ رازهای ناگفته

در کوچه های خلوت پیچاپیچ

 

نوروز

شاید سفری دو نفره باشد

پر از دلهره ی قهر

و اشتیاق آشتی

و چیدن چاغاله های نارس بادام

از باغ های غریبه ی ممنوع

 

نوروز

شاید گرمای ران های نرم کودکی باشد

سوار قلمدوش

و حس خیسی مشکوکی

پشت گردن!


 

نوروز

شاید دیدار عروس های جوان باشد

یا داماد های مغرور تازه

و گذاشتن اسکناس های نو

در جیب «کاپشن» های « مغز بادام»

که از آغوش می گریزند

تا به« تماشای برنامه ی کودک» برسند

 

نوروز

شاید همه چیز باشد

از شیرینی گس کودکی

تا تلخی مؤقر موهای نقره ای

نوروز شاید رویای مکرری باشد در خواب؛

« خواب زندگی»

 

نوروز 1384

به نام آفریننده ی  لیلی !

 

 

خدا مشتی خاک را بر گرفت . می خاست لیلی را بسازد . از خو در او دمید ولیلی پیش

 

از انکه بداند عاشق شد . سالیانی است که لیلی عشق می ورزد ؛ لیلی باید عاشق باشد

 

زیرا خدا در او د میده است و هر که خدا در او بدمد عاشق می شود . لیلی نام تمام

 

دختران ایران زمین است ؛ نام دیگر انسان .

 

خدا گفت : به ای دنیا اوردمتان تا عاشق شوید . آزمونتان تنها همین است ؛ عشق .

 

هرکه عاشقتر آمد نزدیکتر است . پس نزدیکتر بیایید نزدیکتر . عشق کمند من است؛

 

کمندی که شما را پیش من می آوردکمندم را بگیریدو لیلی کمند خدا را گرفت و

 

خدا گفت عشق فرصت گفتگوست ؛گفتگو با من . با من گفتگو کنید .

 

و لیلی  تمام کلمه هیش را به خدا داد و هم صحبت خدا شد .

 

خدا گفت :

 

****  عشق همان نام من است که مشتی خاک را مبدل به نور می کند  ****

 

و لیلی مشتی خاک شد در دستان خداوند !