کجایی؟

 

شوق دیدار معشوق

 

 

ای قلم در حرفات اثری نیست

 

 

 

از معشوق برای من خبر نیست

 

 

ای خدا این هفته هم سپری شد

 

 

از معشوق من خبری نیست

 

 

پروانه ها سوختنددر پایان عمر شمع

 

 

از جدای این دلم من خون شد

 

 

 

چه کسی می گویدجدایی انسان را درد مند نمی کند

 

 

صبر عاشق را لبریز نمی کند

 

 

از چشمامم دل تنگ نشوید به راه همچنان نگاه کنید

 

 

نگذار قلب منتظرم خون شود

 

 

این هفته هم آمدو رفت از مشوق خبری نیست

 

 

روزها را می شمارم تا هفته دیگر شود

 

 

قلبم از غصه داغدار شد

نوشتن از چیزی که در هیچ مکتبخانه ای نمی اموزند ولی همه

 

 به نوعی ان را از بر هستند برای نویسنگان بزرگ هم بسیار

 

 مشکل است چه رسد به من که ان را فقط حس کردم .

 

 عشق همچون بزری است که در قلب هم پاشیده شده ولی

 

 در افرادی این بزردر قلبشان ریشه می دواند و در بعضی دیگر

 

بزر تازه می ماند تا شاید روزی صاحبش ابی بر روی این بزر

 

بپاشد و به رشد ان کمک کند . بحث سر این است که که

 

 چگونه می توان عامل این اب پاشی را شناخت و اگر کسی

 

 ان را شناخت چگونه می تواند رشد این بزر را جاودانه کند .

 

 مشکل من و بسیاری از جوانان که تازه به وجو این بزر در

 

 قلبشان پی برده اند این است که عامل را چه گوته شناسایی

 

 کنند .

 

 

بگریز از این بزر که عاشقت کرد         بگریز از این قلب که جاه طلبی را از راه به در کرد

 

 

گذشتن از این بزر شاید راحت باشد ولی پیامد های بسیاری

 

 دارد که جبرانش گاهی ممکن نیست . من خودم به تنهایی

 

 هنوز نمی دانم که چرا عاشق شدم ؟ ایا غیر از این است که

 

 معشوقه را در خیالات حود می بینم ؟

 

 ایا براستی لیلی نام تمام دختران ایران زمین است یا که این

 

 تنها بازیچه ی دوران جوانی من است که مرا به اسارت خود

 

 برده ؟ اسارتی نا تمام که قفس ان با نام عشاق ساخته شده

 

 و شیون من در ان بی فایده است .

 

 به کجا بگریزم و فریاد کمک بر اورم . چه کسی به یاری من می شتابد !؟

 

 کاش کسی بود که به یاری من بشتابد و مرا از این دریاچه ی

 

 عشق نجات دهد !

 

 

 

 

 

تو می دانی که من 
 

 

از میان همه نعمتهای این جهان ،

 

آن چه را برگزیده ام و دوست می دارم ، تنهایی است .

 

این نگهبان سکوت ،

 

شمع جمعیت تنهایی،

 

راهب معبد خاموشی ها ،

 

حاجب درگه نومیدی ،

 

سالک راه فراموشی ها ،

 

چشم بر راه پیامی ، پیکی

 

گرمی بازوی مهری نیست .

 

خفته در سردی آغوش پر آرامش یاس ،

 

که نه بیدار شود از نفس گرم امید.

سر نهادست به بالین شبی

 

که فریبش ندهد عشوه ی خونین سحر .

 

"ای پرستو که پیام آور فروردینی"

 

بگریز از من ، از من بگریز!

 

باغ پژمرده پامال زمستانها

 

چشم بر راه بهاری نیست .

 

گرد آشوبگر خلوت این صحرا

 

گرد بادی است سیه ،

 

گرد سواری نیست ...